وقتی، دلی...

ساخت وبلاگ
با زینب رفته بودیم واسه کلاس جعبه سازیش وسیله بخره؛صاحب مغازه یه پیرمردی بود همقدِ تو،همینطور که منتظر ایستاده بودم،برای چند ثانیه به این فکر کردم که چقدر دلم میخواد پیر شدنت،پیر بودنت رو ببینم...چقدر دوست دارم وقتی این سنی و این شکلی میشی، وقتی موهای سرت سفید میشه کنارت باشم و ببینمت...داشتم به همین فکر میکردم،اشک توی چشمم جمع شد؛حتی همین جوون بودنت رو هم احتمالا دیگه هیچوقت نمیبینم...چرا برای من تموم نمیشی؟چرا از ذهنم نمیری؟چرا نمیتونم آینده رو بی تو تصور کنم وقتی حتی دیگه شاید نبینمت؟!!امشب به نقطه ی شروع فکر می کردم...باید از کجا شروع کنم؟چطور دعا کنم که از فکر و ذهنم بری و برای همیشه تموم بشی؟چقدر صبر کنم تا "دوره" ی این احساس بگذره و تو هم بگذری و بری؟!چقدر...؟!الان کجایی؟چیکار میکنی؟چه حسی داری؟منو یادت میاد؟دوست داشتنم رو چطور؟!از این جا برو...هیچ وقت حتی اتفاقی جلوی چشمم نیا...حتی از دور،حتی اندازه ی یه نقطه...یه اثر...نمیتونم ببینمت و بی تفاوت از کنارت رد بشم...با وجود اینکه با همه ی وجودم دلم می خاد فقط یکبار دیگه ببینمت،فقط یکبار دیگه،حتی از دور نگاهت کنم،با وجود این جلوی چشمم نیا...برو و خوب زندگی کن،خوشبخت شو،من از این جا برای خوب بودنت حالت دعا می کنم...برو...برای همیشه برو... [ سه شنبه هفدهم بهمن ۱۳۹۶ ] [ 21:45 ] [ هم نامِ مادر... ] [ ] (W وقتی، دلی......ادامه مطلب
ما را در سایت وقتی، دلی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cvaghti-deli9 بازدید : 26 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 23:30

تقصیرِ من بود...زیاد به فکرِ بودنت پرو و بال دادم...مدت زیادی گذشت و من روزانه ۲۴ ساعت به تو فکر کردم...وقتی توی اتوبوس بودم و می رفتم دانشگاه،هر روزِ اردیبهشت ماهی که بیمارستان کارآموزی داشتم،تک تک لحظه هایی که حرم شهدای دانشگاه بودم،حتی وقت هایی که توی جمع دوستام یا خانوادم بودم...من همیشه به تو و بودنت فکر کردم...مثلِ یه معجزه یا آرزوی محال...کنارم نبودی اما حست کردم..."من" روزهای زیادی با "تو" زندگی کردم...اونقدر بهت فکر کردم که داشتم باور می کردم باور می کردم میتونم باز ببینمت...داشتم باور می کردم که میتونم داشته باشمت...دلم هوای معجزه ی واقعی داشت...بودنت رو می خواستم...همونقدر که توی خیالاتم بودی،همونقدر واقعی؛همون قدر مهربون؛همون قدر "عاشق"...پنجشنبه اما برای چند لحظه از خودم پرسیدم،چرا اینقدر توی فکرم تاب خوردی؟چرا ۹۰ درصد فضای ذهنم رو گرفتی درحالیکه تو کسی بودی که بیشتر از بقیه منو اذیت کرد...برای یک روز کامل بی تاب شدم...توی راه برگشت از دانشگاه به خودم گفتم حداقل باید یکبار هم که شده حرفهامو بشنوی...اگه قراره معجزه ی بودنت رو فراموش کنم باید حداقل یکبار دیگه ببینمت و باهات حرف بزنم...بعدش به دلم قول دادم یه بار دیگه ببینمت...زبون یه کشور دیگه رو یاد بگیرم،ببینمت و با همون زبون تموووم حرفهای نگفتمو بهت بگم و بعدش برم...بعدش برای همیشه باور کنم نیستی و فراموشت کنم.. وقتی، دلی......ادامه مطلب
ما را در سایت وقتی، دلی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cvaghti-deli9 بازدید : 48 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 23:30

به او بگویید دوستش دارم ..به او که از سرآغاز دوست داشتنش به خود رسیده ام!حالا دیگر نه از بارش باران بی امان بغضم می گیرد نه از غروبهای دلگیر جمعه خفقان می گیرم !باور کنید!من با او به باران و آئینه به عشق و بیقراری دلو شبهای پر ستاره سلام گفته ام !من دیگر نه از دوری میترسم و نه از نگاه سردُ بی باورش و نه از کوچه پس کوچه های نرسیدن وخواستنش..! .من ایمان دارم به روزهای خوب ،به قرارهای شبانه خود و ماه ام ،به گفتنی های ناگفته وعشقی نهان در نهان پستوی خانه دل و خورشیدی که با نگاه پر رمز و رازشمرا هرروز به دوست داشتنش امیدوارتر می کند .من با او به باور دل و خود رسیده ام به دوست دارمهای نگفته و نشنیده ای که با عریانی واژه ها بیان نمی شوند !من ...نه ...شما به او بگویید دوستش دارم !مریم غریبی وقتی، دلی......ادامه مطلب
ما را در سایت وقتی، دلی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cvaghti-deli9 بازدید : 42 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1396 ساعت: 23:01

چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری

چه بی تابانه تو را طلب می کنم

بر پشت سمندی گویی نوزین که قرارش نیست

وفاصله تجربه یی بیهوده است

بوی پیرهنت اینجا 

 و اکنون کوه ها در فاصله سردند

دست در کوچه و بستر

حضور مانوس دست تو را می جوید

وبه راه اندیشیدن یاس رج می زند

بی نجوای انگشتانت فقط و جهان از هر سلامی خالی است  

احمد شاملو

وقتی، دلی......
ما را در سایت وقتی، دلی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cvaghti-deli9 بازدید : 23 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1396 ساعت: 23:01

آدرس وب رو زدم...گاهی وقتا اینکارو میکنم...آدرسش رو تایپ می کنم و...هر بار فقط این پیغام میاد:وبلاگی با این آدرس وجود ندارد...اما این دفه یه حس متفاوتی داشتم... هم ترسیدم و هم پشیمون شدم...ترسیدم از این که ممکنه دوباره ساخته بشه(569) و پشیمون شدم از اینکه یه روز تو اوج ناراحتی حذفش کردم تا شاید یه سری خاطراتی که برام آزار دهنده بود رو برای همیشه از صحنه ی روزگار محوشون کنم...داشتم فکر میکردم چرا باید اون برهه ی زندگیمو حذف می کردم؟من همون دختری بودم که تک و تنها ساعت 9 صبح می رفتم کافه دانشگاه و برای خودم نسکافه سفارش می دادم و بعد درحالیکه هر از گاهی به عنوان کتاب "نشریه های دانشجویی از تحریریه تا توزیع" نگاه می کردم نسکافه رو آروم آروم میخوردم و سعی می کردم برای چند دقیقه به این فکر نکنم که چقدر این قسمت زندگی سخته و چرا این حس نداشتن تموم نمیشه...چرا فکر میکردم آدمی که عوض میشه و به اصطلاح مذهبی تر ها "متحول" می شه باید کاملا همه ی گذشتشو فراموش کنه و حتی برای ثانیه ای هم فکر نکنه که چه اعتقاداتی داشته،چیکار میکرده و اون روز عصر که تک و تنها از سربالایی دانشگاه پایین میومد چه حسی داشته؟؟؟چرا باید فراموش میکردم که همین آدم ،همین آدمی که هیچوقت مریض نمیشد،اون سال زمستون چه سرمای سختی خورد و در حالیکه توی تب می سوخت هنوزم به خودش میگفت باید برم سر قرار با استاد راهنمای سمینا وقتی، دلی......ادامه مطلب
ما را در سایت وقتی، دلی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cvaghti-deli9 بازدید : 41 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1396 ساعت: 23:01

چه غریب ماندی ای دل، نه غمی، نه غمگسارینه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزدکه دگر بدین گرانی نتوان کشید یاریچه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزانکه به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندیچه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رسانددل آبگینه بشکن که نماند جز غباری همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندددگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته ستتو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری به سرشک همچو باران زبرت چه برخورم من؟که همچو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری چو به زندگانی نبخشی تو گناه زندگانیبگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرممنم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذرکه به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری به غروب این بیابان بنشین غریب و تنهابنگر وفای یاران که رها کنند یاری #هوشنگ_ابتهاج وقتی، دلی......ادامه مطلب
ما را در سایت وقتی، دلی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cvaghti-deli9 بازدید : 31 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1396 ساعت: 20:51

به تو ای دوست سلامدل صافت نفس سرد مرا آتش زدکام تو نوش و دلت گلگون بادبهل از خویش بگویم که مرا بشناسیروزگاریست که هم صحبت من تنهاییستیار دیرینه من درد و غم رسواییستعقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوستولی افسوس که روحم به تنم زندانیست چه کنم با غم خویش؟گه گهی بغض دلم میترکددل تنگم زعطش میسوزدشانه ای میخواهمکه گذارم سر خود بر رویشو کنم گریه که شاید کمی آرام شومولی افسوس که نیستکاش میشد که من از عشق حذر میکردمیا که این زندگی سوخته سر میکردمای که قلبم بشکستی و دلم بربودیزچه رو این دل بشکسته به غم آلودی؟من غافل که به تو هیچ جفا ننمودمبکن آگه که کدامین ره کج پیمودمای فلک ننگ به توخنجرت ازپشت زدیبه کدامین گنه آخرتو به من مشت زدی؟کاش میشد که زمین جسم مرا می بلعیدکاش این دهر دورو بخت مرا برمی چیدآه ای دوست که دیگر رمقی درمن نیستتو بگو داغتر از آتش غم دیگر چیست؟ من که خاکسترم اکنون و نماندم آتشدیگر ای بادصبا دست زبختم بردارخبر از یار نیاردل من خاک شد و دوش به بادش دادممگر این غم زسرم دور شودولی انگار نشدبگو ای دوست چرا دور نشد؟من تماشای تو می کردم و غافل بودمکز تماشای تو خلقی به تماشای منندگقته بودی که چرا محو تماشای منیو چنان محو که یکدم مژه بر هم نزنیمژه برهم نزنم تا که ز دستم نرودناز چشم تو بقدر مژه بر هم زدنی #هوشنگ_ابتهاج وقتی، دلی......ادامه مطلب
ما را در سایت وقتی، دلی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cvaghti-deli9 بازدید : 64 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1396 ساعت: 20:51

وقتایی که یواشکی بهت فکر می کنم؛

وقتایی که خوابتو می بینم؛

وقتایی که توی خیالم باهات حرف می زنم،

وقتایی که عکستو می بینم و می فهمم هنوز دوستت دارم...

اینجور وقتا؛

دلم برای خودم خییییییلی می سوزه...

وقتی، دلی......
ما را در سایت وقتی، دلی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cvaghti-deli9 بازدید : 29 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1396 ساعت: 17:11

...اما امشب؛بی نهایت دلم گرفته...

کاش اینجا بودی...

کاش حال دلمو می فهمیدی...

یا حداقل این حس ها تموم می شد...

من از دوست داشتنِ بی دلیل؛دوست داشتنِ بیهوده ی تو خسته م...

تو برای دلم دعا کن...

بگو کاش خدا به داد دلش برسه...

 من به این "به داد رسیدن" محتاجم...

وقتی، دلی......
ما را در سایت وقتی، دلی... دنبال می کنید

برچسب : دردآن, نویسنده : cvaghti-deli9 بازدید : 36 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1396 ساعت: 17:11

لیلی نام دیگر آزادی دنیا که شروع شد، زنجیر نداشت ، خدا دنیای بی زنجیر آفرید. آدم بود که  زنجیر را ساخت، شیطان هم کمکش کرد. دل ، زنجیر شد، زن زنجیرشد، دنیا پر از زنجیر شد و انسانها همه دیوانه ی زنجیری! خدا دنیا را بی زنجیر می خواست. نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است. امتحان آدم اما همینجا بود، دستهای ش وقتی، دلی......ادامه مطلب
ما را در سایت وقتی، دلی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cvaghti-deli9 بازدید : 37 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 16:44